• تلفن:  33115217 - 32121400 (034)
  • ایمیل: Info@kermanpotk.com
  • ساعات کاری: 08:00-13:00

نگاهی بر بیش از شش دهه زندگی، تلاش و سازندگی موفقیت آمیز حاج اسدالله (ماشاالله) زنگی آبادی

14 اسفند ماه سال 1325 خورشیدی در روستای زنگی آبادی از توابع شهرستان کرمان در خانواده ای زحمت کش به دنیا آمدم.

پدرم از راه شبانی کسب معاش می کرد و خانواده را اداره می نمود. خیلی زحمت کش بود و به رزق و روزی حلال اعتقاد عجیبی داشت لقمه لقمه نانی که تهیه می کرد با پاکی و پاک دامنی بود (مثل خیلی از خانواده های دیگر کرمانی). در آن سال ها بیشتر مردم از راه دامداری، کشاورزی، قالی بافی، شالبافی، پته دوزی، شبانی و گله داری گذران زندگی می کردند.

کرمانی ها مردمانی زحمت کش، تلاش گر و کوشا بودند و هستند. به تبع شغل پدر من نیز به همراه او به کار نگهداری گوسفندان و چوپانی مشغول شدم و روزها به همراه گله در کوه و دشت و دمن برای چرای گوسفندان چه مسیرها که نمی پیمودیم پس از چند سالی از این حرفه به شغل مقنی گری روی آوردم.

کاری پر زحمت و ملامت آور بود آنقدر زحمت مقنی گری زیاد بود که یک روز وقتی وارد قنات شدم 15 کیلومتر زیر زمین مسیر را پیمودم تا به انتهای مسیر رسیدم. واقعاً خسته کننده بود اما چاره ای نبود زندگی بود و تعهد و مسئولیت و کمک به پدر و تأمین مایحتاج خانواده. در امر خدمت به پدر و مادرم تمام سعی ام را با جان و دل می کردم و راه خدمت به آنها از هیچ کوششی فروگذار نبودم.

پدرم از نظر بنیه ی مالی بسیار ضعیف بود و بقیه اعضای خانواده آنچنان حمایت مالی از او نمی کردند من با تمام وجود احساس مسئولیت می کردم. اعتقاد داشتم پدر و مادرم گنجی هستند که از جانب خداوند به من هدیه داده شده اند باید از این گوهر های بی بدیل حفاظت و نگهداری می کردم.

می دانستم دعای خیرشان زندگی دنیا و آخرتم را بیمه می کند. روزی به منزل پدر رفتم دیدم از چاه آب می کشد و آب بیرون آمده از چاه برای نوشیدن چندان تمیز نبود. خیلی ناراحت شدم به نزد برادرم رفتم و از او خواستم مبلغ 200 تومان به من یک ماهه قرض دهد قبول کرد پول را داد و من برای منز پدر آب لوله کشی شهری کشیدم اما هنوز 15 روز از قرض دادن پول نگذشته بود که برادرم پولش را مطالبه کرد و من برای ادای دین مجبور شدم موتورم را که با آن بین شهر و روستا تردد می کردم به قیمت 600 تومان بفروشم و قرضم را ادا نمایم (تحمل سختی پیاده روی در مسیر های صعب العبور بین شهر و روستا به لذت نوشیدن آب گوارا و بهداشتی لوله کشی توسط پدر و مادرم واقعاً می ارزید). خدا قبول کند، وقتی پدر فهمید موتورم را فروختم و برایش اب کشیدم گریه کرد، خیلی دعایم کرد امروز تمام زندگی و ثروتم از دعای پدر و مادر و اشک های پاک آن هاست.

در دهه 40 که به کرمان آمدم اول راننده تراکتور شدم، رانندگی ام با تراکتور ماهرانه بود یک روز به محلی که قرار بود میدان آزادی فعلی ساخته شود رفتم و دیدم راننده تراکتور آبادی مسکن که با آهک را قرار بود در محل خاصی تخلیه کند قادر به انجام این کار نبوده و نمی توانست تراکتور را به محل مورد نظر هدایت و بار را تخلیه نماید. به دستور استاندار پشت فرمان نشستم و سریع با چند حرکت فنی و مهارتی، بارکش تراکتور را به محل تخلیه هدایت و آهک را خالی کردم،

این کار با سرعت انجام شد آقای درخشش استاندار وقت کرمان آنجا حضور داشت وقتی این عمل من را دید، با اصرار از من خواست در سازمان آبادانی مسکن با آقای احمدی پیوندی که آن زمان معمار پروژه بود همکاری کنم، پذیرفتم و کار را با رانندگی تراکتور شروع کردم.

 

روزها از محل فعلی هزار و یکشب جنوبی (حوض نخعی) که آن زمان محل کشت و زراعت بود و کارگاه فنی سازمان آبادانی و مسکن نیز در آن نقطه دایر شده بود با تراکتور جدول بارگیری می کردم و برای احداث بلوار کنونی (جمهوری اسلامی) و میدان آزادی به آن جا می بردم، روزانه 18 سرویس جدول تخلیه می کردم. خودم در انتقال و بارگیری آنها یکه و تنها تلاش می نمودم.

استاندار که این جدّیت و کوشش من را دیده بود، می گفت: تا به حال در عمرم این چنین مردی ندیده بودم، اُعجوبه هست، واقعاً نظیر ندارد دستور داد حقوق و مزایای من را افزایش دهند یک ماه که برای گرفتن حق الزحمه رفته بودم دیدم پول زیادی به من داده اند، شمردم مبلغ پرداختی 900 تومان بود، فکر کردم اشتباهی صورت گرفته است، آخر حقوق من 300 تومان در ماه بود و نمی بایست 900 تومان می گرفتم برای اینکه شبهه ای در حلالیت پولم نباشد برگشتم و پول را پس دادم و گفتم زیادی داده اید این حق من نیست من کمتر از این ها باید بگیرم. گفتند نه، این پول تمام و کمال حق توست استاندار دستور افزایش حقوق و دستمزد تو را داده است و این مبلغ تماماً به شما تعلق دارد بعد از آن از من برای رانندگی بولدوزر دعوت کردند. رفتم اداره ی راه و ترابری آموزش دیدم فقط یک ساعت دوره آموزش من به طول انجامید برگشتم به سازمان و کارم را شروع کردم آقای مهندس چنگیزی از من امتحان گرفت و گفت بسیار عالی است و من را به کار مشغول کردند.

به واسطه ی توانمندی و تلاش و جدیّت آقای درخشش، استاندار وقت (اواخر دهه ی 40) خیابان کشی و آبادانی و عمران شهری در کرمان گسترش پیدا نمود و تعداد زیادی خیابان در شهر احداث شد. اکثر خیابان های مرکزی شهر از جمله شمال جنوبی، سام، کار، زریسف، آلاشت، نشاط، 17 شهریور، بلوار جمهوری، ابن سینا، خیابان تجلی، خیابان مطهری غربی، چهاراه طهماسب آباد و چندین مسیر دیگر از یادگارهای آن زمان می باشد.

در واقع فعالیت های اجرایی من از همین زمان آغاز گردید.

 

آقای مهندسین چنگیزی، حق پناه، کرکریان مدیران کل وقت آبادانی و مسکن کرمان بودند که من در آن دوره زمانی با یکایک آنها همکاری داشتم. خداوند به من بسیار لطف داشت و توان عجیبی به من داده بود شب و روز برایم فرقی نمی کرد. سحرگاهان تا پاسی از شب زحمت می کشیدم تلاش می کردم و دوشادوش مسئولین وقت کار می کردم.

در شهر بافت هم کار کردم و خیابان کشی نمودم، در آن زمان پنج هزار تومان به من حق الزحمه و پاداش دادند، هم چنین در شهر سیرجان خیابان “کاروان حسینی” را خراب و تسطیح کردم جناب آقای درخشش (استاندار وقت) پاداش خوبی به من اعطا کرد. انصافاً خوب کار می کردم، خیلی زحمت می کشیدم. روزانه 18 ساعت کار می کردم و حق الزحمه قابل توجهی هم دریافت می نمودم.

خدا می دان از جانم مایه می گذاشتم، از سلامتی ام، استراحتم و از همه زندگی ام. هدفم پول نبود، دلم می خواست کرمان آباد شود، زیبا شود، هر چه به هدف و خواسته ام نزدیک تر می شدم بیشتر احساس لذت می کردم.

استاندار از من خواسته بود مسیر خیابان شمال جنوبی فعلی را 3 روزه تخریب و آزاد ساری کنم وقتی یک روزه خیابان شمال جنوبی را تخریب و آزاد کردم و بولدوزرم وارد خیابان ابوحامد شد، دیدم پدرم روبرو ایستاده و استاندار آن طرف تر. از بولدوزرم پیاده شدم همه منتظر بودند تا به سویشان بروم و من را در آغوش بگیرند، چون موفّق شده بودم علیرغم سخت گیری ها و ممانعت های عده ای ذی نفوذ، با لطف خدا و حمایت مسئولین استانداری و شهرداری وقت این خیابان را آزاد کنم. به سمت هیچ یک نرفتم و سراسیمه به سوی پدر رفتم و پیرمرد را با عشق در آغوش فشردم گریه می کرد و می گفت پسرم خیلی دعا کردم سرافراز شوی و از این مسئولیت رو سفید درآیی بر دستانش بوسه زدم پیرمرد با ظاهری ساده و سوار بر مرکب از گوشه چشمش اشک جاری بود و زیر لب خدا را شکر می کرد.

عصر آن روز استاندار من را به دفتر خود احضار کرد تا از من تقدیر و شتکر به عمل آورد. به دفتر ایشان رفتم و ضمن تشکر متقابل از استاندار به او گفتم: جناب آقای درخشش پاداش نمی خواهم یک خواسته دارم و آن اینکه مشمول خدمت سربازی هستم و چون از نظر اقتصادی، خانواده ام در مضیقه بسیار شدید هستند و در تنگنای مالی قرار داریم، استعدا دارم دستور فرمایید حقیر را از رفتن به خدمت سربازی معاف نمایند تا بتوانم با کار کردنم خرج زندگی والدینم را تأمین نمایم.

استاندار دستورات لازم را فوراً به جناب سروان سعید ابلاغ کد و در کمترین زمان معافیت سربازی ام صادر و تحویل شد. بعد زا اعطای معافیت خدمت، استاندار پاداش هم به من عنایت فرمود (2000 تومان)، بهمن گفت تقاضای گواهینامه کن و من درخواست گواهینامه کردم پس از طی تشیفات قانونی گواهینامه پایه یک من نیز صادر و تحویل شد.

سپس از جناب سرهنگ کافی تقاضای گواهینامه ویژه بولدوزر کردم که این گواهینامه هم برایم صادر و تحویل گردید. روزی جناب سرهنگ کافی به من گفت: آقای زنگی آبادی سلام من را به استاندار برسان و بگو من یک کلکسیون گواهینامه برای آقای زنگی آبادی صادر می کنم، لزومی نیست هر روز برای صدور گواهینامه مراجعه کنی. چون شما مهارت و لیاقت هدایت هر گونه وسیله نقلیه سیک و سنگین را داریف همه این مساعدت ها به خاطر زحمات و تلاش های من در امر آزادسازی خیابان ها و معابر شهر بود که مورد تشویق مسئولین امر قرار می گرفتم.

 

در آن زمان دریافت نمی کردند. استاندار گفت: با این شدت انجام کار و خطرات سر راه تا 4 سال بیشتر نمی تواند دوام بیاورد، وی پول خونش را می گیرد.

تصمیم گرفتم از تشکیلات سازمانی اداره تعاون بیرون آمده و شخصاً به انجام کار بپردازم. چهار دستگاه وسیله راه سازی تحویل من بود یک دستگاه گریدر یک دستگاه بولدزر و یک عدد غلطک با تراکتورش و یک دستگاه تانکر می خواستم تحویل سازمان بدهم و به دنبال کار آزاد برای خودم بروم، مسئولین سازمان تعاون تحویل نمی گرفتند و راضی به ترک کار از طرف من نبودند.

کفتم اگر تحویل نگیرید در پارکینگ خصوصی وسایل نقلیه پارک خواهم کرد و موظفید کرایه پارکینگ را هم بپردازید بالاخره قبول کردند و من از کار دولتی وارد کار آزاد شدم.

پس از ترک کار سازمانی، برای خودم یک دستگاه لودر خریدم با اقساط 18 ماه. مجدانه شروع به کار کردم و 18 قسط خود را پس دادم و پس از آن 2 دانگ زمین با تلمبه آب در نزدیکی کاظم آباد به نام “تلمبه ی دریا” خریداری کردم.

برگردیم به اصل موضوع: خلاصه همه این مساعدت ها به خاطر موفقیت من در امر احداث خیابان های شهر، خصوصاً آزاد سازی مسیر شمال جنوبی بود. چه سخت این مسیر آزاد شد، خیلی وحشتناک و صعب و سخت بود حال که یادم می آید عجیب شگفت زده می شوم که با چه ریسکی این عمل مخاطره آمیز را با موفقیت انجام دادم. با نبود امکانات، دردسر های فراوان و هزار یک چالش بر سر راه؟!! و چندین زیر زمین ناجور و عمیق در طول مسیر که هر آن ممکن بود بولدوزر در زیرزمین افتاده و سقوط کند. سر همین کار مشغول بودم که بولدزر گازوئیل تمام کرد و داشتند باک آن را پر می کردند من خیلی ضعف کرده بودم و در حال خوردن یک تکه نان خالی بودم (در حالی که همان وقت استاندار و سیاوش کارگر (شهردار وقت) به آقای مهرابی گفتند برای آقای زنگی آبادی صبحانه بیاورید. اما من نخواستم و سرگرم صرف تکه نان بودم) که ناگهان چشمم به مردی افتاد که در حال تخلیه گازوئیل در باک بولدوزر بود، دیدم کارش تمام شد و کنار رفت، معطّل نماندم و نان را روی سر دیوار یکی از خانه گذاشتم و کارم را از سر گرفتم معطل ادامه صرف ناشتایی نشدم کار زیاد بود وقت کم، نیز این که قول انجام کار را داده بودم پای آبرو و حیثیت در وسط بود نان را همه وقت می توان خورد اما کار را همه وقت نمی توان انجام داد.

خاطره ای دیگر بگویم:

در مسیر آزادسازی خیابان شمال جنوبی نزدیکی های مسجد صاحب الزمان (عج) در طول مسیر خیابان قبری بود که مردم اعتقاد داشتند اگر تخریبش کنند غضب می کند، تعجب کردم چون از نظر پیشینه های مذهبی و غیره شهره و آوازه ای نداشت. استاندار گفت: سنگ اندازی بعضی هاست برای منافع خودشان، سنگ کوچک قبر را که روی آن آیاتی از قرآن حک شده بود از روی قبر برداشتند و کنار گذاشتند و از من خواستند که قبر را جمع آوری و مسیر را آزاد کنم. آقای درخشش گفت اگر قرار است غضب کند بگذارید من را غضب نماید.

قبر را از میان برداشتم و مسیر را آزاد کردم. راه عبور و مرور برای مردم واجب تر بود، اگر این کار را نمی کردم مسیر خیابان شمال جنوبی فعلی الان به این حالت نبود که مردم به راحتی در این مسیر به سمت مسجد امام زمان (عج) رفت و آمد نمایند. خلاصه تخریب کردیم و برداشتیم و راه را صاف کردیم، اتفاقی هم نیفتاد و کسی هم ما را غضب نکرد، دعای خیر مردم و پدر و مادرم در کارهایم خیلی کمکم می کرد چون بسیار دعایم می کردند.

یک روز ظهر آقای درخشش استاندار وقت من را به حضور فراخواند و گفت: فردا وزیر کشور به کرمان می آید می خواهم امروز مسیر خیابان مدیریت (خیابان فعلی جلوی بیمارستان نوریه) را آزاد کنی که فردا مورد بازدید وزیر کشور قرار گیرد. ساعت 4 عصر بود به محل رفتم و کارم را شروع کردم و ساعت 11 شب خیابان جلوی بیمارستان نوریه آزادسازی و آماده تردد شد وقتی استاندار برای بازدید آمد و کار را انجام شده و نحو احسن دید بسیار خوشحال و از من تشکر کرد، مرحوم حسین خان سالار اصرار به صرف شام نمود و از من دعوت به عمل آورد گفتم بگذارید استاندار برود بعد می آیم، جوجه کباب برایم تدارک دیده بودند. تا آن روز اصلاً جوجه کباب نخورده بودم و نمی دانستم چیست؟ اولین باری بود که مزه ی این چنین غذایی را تجربه می کردم.

تا آن زمان خیابان های زیادی را در سطح شهر آزادسازی کردم: زریسف، آلاشت، مدیریت، 17 شهریور، کار، نشاط، سام، و… در خیابان منتهی به مجموعه قلعه اردشیر و قلعه دختر در حین انجام کار استخوان پشت پایم شکست، سرهنگ گُل آقایی، پاسبان سورویی (معروف ترین افسر وقت) و آقای پاک گوهر که خیاط بودند در آن محل زندگی می کردند، سورویی شاهد بود که من بدون اعتنا به شکستگی پشت پا با جدّیت و همّت کارم را ادامه دادم و توجهی نکردم.

واقعاً وقتی آبادانی و خیابان کشی را می دیدم لذت می بردم و اصلاً خستگی و یا دردی را احساس نمی کردم.

خاطره ای دیگر بازگو کنم:

روزگاری وقتی وارد کرمان شدم شب جایی برای خواب نداشتم در یکی از خرابه های خیابان ناصریه به گوشه ای پناه بردم و خوابیدم ناگهان عقرب دستم را گزید، چه دردناک بود تا صبح هنگام اذان به خود می پیچیدم و ناله می کردم و می ترسیدم که بیرون بیایم (از ترس اراذل و اوباش) هنگام اذان صبح به طرف مسجد جامع رفتم، وقتی اذان پخش شد خیالم راحت شد و مردی به نام کربلایی محمد در آن جا حضور داشت این مرد مرا به نزد طبیب برد و دستم را مداوا کرد طبیب گفت: واقعاً جای تعجب است که پس از گذشت چند ساعت از نیش زدن عقرب دچار مسمومیت و یا مرگ نشده ای این معجزه است. (او نمی دانست که این معجزه از دعای خیر پدر و مادرم در قبال خدمات اندکی که به آن پیرمرد و پیرزن کردم، بوده است!!!)

خاطره ای دیگر:

وقتی پدرم به رحمت خدا رفت در مسجد 18 دیگ غذا برای خیراتش بر آتش گذاشتم. اتفاقاً همان روز بخاری مسجد آتش گرفت و قالی هم سوخت سراسیمه بخاری و قالی سوخته را بلند کردم و از مسجد خارج ساختم، خودم هم در این هنگام سوختم، اما آتش را به هر طریق که بود مهار کردم به خیر گذشت و بازهم دعای پیرمرد دستگیرم شد وگرنه در آن آتش سوزی جان باخته بودم.

کلیدها و رموز موفقیت من:

خلاصه بگویم، رمز موفقیت خود را در مسیر زندگی که به (جرأت بگویم از زیر صفر شروع کرده و به اینجا رسیده ام) در پنج چیز می دانم:

اول: ایمان و اعتقاد راسخ به خدای یکتا و توکل به او در همه ی امور.

دوم: صداقت و راست گویی ام در انجام همه امورات زندگی شخصی و شغلی.

سوم: خدمت صادقانه و عاشقانه به پدر و مادرم.(خودم حج تمتع نرفتم – عمره رفته ام- ولی پدرم را تمتع فرستادم). خیلی برایشان تلاش کردم و خدمت نمودم، اما به خدای واحد قسم می خورم این تلاش ها هنوز بسیار بسیار کم و ناچیز بود چون بینهایت لیاقت خدمت را داشتند.

چهارم: تلاش مستمر و جدیت، بدون فوت وقت و سهل انگاری و اهمال در انجام کارها.

پنجم: هر کار خیری که انجام می دهم برای رضای خدا و آمرزش پدر و مادرم است روزانه مبلغ زیادی برای پدر  مادر و طلب آمرزش و علو مرتبت آنها خیرات می دهم.

من هر روز ساعت 4 صبح از خواب بیدار می شوم و اعتقاد دارم کسی که این ساعت از خواب برخیزد و با نیت خیر کارش را شروع کند. بی شک “طلب کار خدا” خواهد بود و او به بنده اش رزق و روزی فراوان و حلال عنایت می کند. کما اینکه تا کنون به من عنایت کرده است.

آن قدر که از همه چیز بی نیازم. حق و حقوق مردم را همیشه تمام و کمال و با رغبت و رضایت بدون ذره ای تاخیز می پردازم و به هیچ وجه اطراف خودم طلب کار ایجاد نمی کنم. در برابر زحمات کارگر از حق و حقوقش ذره ای کم نمی کنم، چانه نمیزنم، بر عکس بیشتر از حقش هم به او می دهم خداوند متعال این توفیق را به من عنایت فرموده است.

به قول زنده یاد غلامرضا تختی: “اگر سردار نیستم، سربار هم نیستم” و خود را به خاطر زحمات و تلاش هایی که بیش از چندسال تا کنون برای کرمان عزیرم کشیده ام به عنوان “میراث فرهنگی کرمان” می دانم تا کنون نه مریض شده ام و نه به قدر اندکی احساس خستگی کسالت کرده ام.

آقای مهندس هوایی، معاون راهداری و وزارت راه و ترابری همیشه بنده را مورد لطف و عنایت خود قرار می دادند و همواره می فرمودند: آقای اسدالله (ماشاالله) زنگی آبادی، سرمایه استان کرمان است من هیچ وقت دنبال کسی نمی روم اما به دنبال ایشان برای اجرای پروژه های عمرانی رفتم و از ایشان تقاضای همکاری کردم.

آقای مهندس بخارایی معاون وقت وزارت راه و آقای مهندس شجاعی مدیر کل وقت اداره راه و ترابری استان کرمان هم درباره این بنده حقیر همین فرمایشات آقای مهندس هوایی را چندین مرتبه در جلسات مختلف بیان فرموده بودند. این ها را حاصل لطف الهی و صداقت کاری خودم و دعای خیر پدر و مادرم می دانم.

اعضاء خانواده:

همسری مهربان و پنج پسر و دو دختر هدایایی است که خداوند متعال به من ارزانی داشته است. محمدرضا، محمدحسین، محمدمهدی، محمدعلی، محمدجواد، پسران من هستند.

فرزند اولم محمدرضا است، متولد سال 1350 هجری شمسی. از همان اوایل کودکی در کارها به من کمک میکرد و همیشه در کنارم بود. من سواد کلاسیک ندارم و محمدرضای عزیز از همان دوران ابتدایی کمک و راهنمای من در مکاتبات و کارها بوده و هست.

همه ی کارها از جمله: دفتری، فنی، اجرایی و… خاطرم هست پروژه ای را قبول مسئولیت کرده بودم در امر راه سازی در منطقه پابدانا از روزی که من محمدرضا رفتیم، 60 روز به خانه برنگشتیم. حاج آقا ملکیان امام جمعه وقت پابدانا شاهد بودند. کار روسازی جاده به عهده ما بود و عملیات زیر سازی به عهده ی شرکت ذوب آهن. شرکت ذوب آهن با در اختیار داشتن 70 دستگاه ماشین آلات راه سازی نتوانست کاری از پیش ببرد و از کار عقب ماند، لذا کار زیر سازی را نیز به ما محول کردند.

آن هم با یک بولدوزر. در انجام این پروزه ی راه سازی فقط آقای حق پرست و حجت السلام مجید انصاری با من همکاری می کردند و خیلی های دیگر کارشکنی. در خلال یکی از همین روزها، شب هنگام من و محمدرضا در ساختمان نگهبانی استراحت می کردیم که ناگهان متوجه شدم محمدرضا ذات الریه کرده و تب او تا 42 درجه بالا رفته است وضع وخیمی داشت او را همان شب به بیمارستان منتقل کردند و دکتر پس از معاینه گفته بود باید بستری شوی حالت اصلاً خوب نیست، قبول نکرده بود، به دکتر گفت پدرم تنهاست به هر قیمتی که شده باید برگردم حتی به قیمت جانم. نمی گذارم پدرم تنها باشد و کار معطل بماند!!!

هر چه پول در می آوردم و هر چه خرج می کنم همه حاصل زحمات و کمک محمدرضای عزیزم هست محمدرضا روزانه 17 تا 18 ساعت مثل خودم و در کنارم کار می کند هر وقت من سر کار می آیم من را برمی گرداند و خود عهده دار مسئولیت می شود که من خسته نشوم.

جانش را، آسایشش را فدای راحتی من می کند. «خدایا عاقبت به خیرش گردان» من که کاری نمی توانم برایش کنم.

یک روز غلطک خراب شد و در جاده ی بهرامجرد بایستی آسفالت می ریختیم، هر چه کریدم غلطک درست نشد گفت بروید استراحت کنید و بخوابید من هم رفتم برای استراحت. همان شب رفته بود در اوراق فروشی، چهار شاخی گرفته بود تراشکار را انجام داده بودند. ساعت 4 صبح برگشته و عیب غلطک را برطرف کرده بود، من را بیدار کرد و گفت پدر خیالتان راحت، دستگاه آماده کار است و روز بعد هم تا شب کار کرد و آسفالت ریختند، پسرم دو روز نخوابید!!!

بارها و بارها اتفاق افتاده بود که تا صبح کار می کرد و مشکلات را یکه و تنها برطرف می کرد و روز را هم به طور عادی کار را از سر می گرفت و الان هم همین طور است. کمتر پسری این چنین به پدرش کمک می کند. گاه گاهی برای خوشحالی من چیزهایی را پنهان می کند و مشکلات را خودش حل و فصل می نماید تا من نگران نشوم و آسوده خاطر باشم. الان هم امین شرکت من است زندگی ام دست اوست. امینم، یار و یاورم، پشتیبام و همه کس و زندگی ام محمدرضا است.

هنوز لحظه ای برای خودش فرصت فراغت ایجاد نکرده و تمام وقت سال هاست که خود و زندگی را وقف پدرش کرده است. نمی تواند خدمات این پسر را انکار کرد، واقعاً نمونه است و مشابهش کمتر پیدا می شود. چهار فرزند برومند دیگرم محمدجواد، محمد علی، محمد حسین و محمد مهدی هم در انجام کارهای شرکت با من همکاری می کنند. خدا به همه ی فرزندانم خیر و برکت در زندگی دنیوی و آخریت عنایت فرماید.

صبر و متانت و بزرگواری همسر گرانقدرم بانو فاطمه زنگی آبادی بسیار ستودنی است و جای آن دارد تا از این عزیز گرانقدر و شریک و صدیق زندگی ام که همیشه در سختی ها و گرفتاری ها یار و یاروم بوده است، کمال تشکر و قدردانی به عمل آورم.

زن خوب فرمان بر پارسا

کند مرد درویش را پادشاه

همه روز اگر غم خوری، غم مدار

که شب در کنارت بود غمگسار

 

در پایان ذکر این مطلب را ضروری می دانم که در دهه 40 با سه نفر از بزرگان آن زمان افتخار همکاری داشتم: آقایان حاج محمد صنعتی از معتمدین بزرگ کرمان و رئیس انجمن شهر، عباس اژدری و اصغر نخعی از معتمدین و خدمتگذاران صدیق و نام آور کرمان که هر سه این بزرگواران زندگی شان را وقف خدمت به مردم کردند.

و اما پندی از پیر:

پیری چه خرابی است که تعمیر ندارد

ویران شود آن خانه که یک پیر ندارد

کلام آخر زنده یاد پدر بزرگوارم:

هر روز زدر درآمد، که منم

خود را به جهانیان نمایان، که منم

تا رفت کار جهان، قرار گیرد

ناگه اجل ز در درآمد که منم